در بساط سور دیوان
یک
به رؤیا اندرونی؟
[ ـ نه!
چه رؤیایی...؟
یکی کابوسِ رعبانخیز؛
سبک، پا در رکابِ مرکب طوفان
گرانپایِ سُمش از گردهگاهِ صخرهی خارا
شرارانگیز
یکی بیتا حریفِ رخش و رشکِ رَفرَف و شبدیز
به سیرِ طرفةالعینی،
نبشتم این بران بومانِ ایرانشهر
گذشتم از کویر و بیشه و دریا و کوه و نهر
چو تندر؛ تند
چو برقی تیز!
سمندی این چنین سرکش
به هر تازش
دَمش اندر نهفتِ سینه خشمی را نهان می کرد
و با هر بازدم؛
[ویرانههای مرگ میآورد
تباهی بار و برگانریز
چو خفتانْ خیزِ خیلِ لشکر چنگیز!
به هر سویی نگه کردم؛
نشان از آدمی؟
[ـ هرگز!
و حتی ردِپای مبهمی؟
[ـ هرگز!
طیور و دام و دد اینجا؛
نهان از منظرِ دیده است!
تو گویی زندگانی طرفِ دامن را،
از این ویرانه برچیده است!
و خاک مرده در هر گوشه پاشیده است!
فغانا زین خرابآبادِ از گردِ فنا لبریز
از این بیرنگِ مرگآمیز!
نگه چون میکنم؛ ای وای...
زمین دیگر،
به تیغ کینه بگشوده است
[از دست حیات خویش،
به خشمی، آن گرامی رگ!
تهی ز آب و علف، باری
چو از پی پاره سُتخوانی،
فتاده پیش پای سگ!
چه میگویم؟
چه میگویم؟
که دیگر آه؛
بر این خوانِ کلانْ غوغای بیپرهیز،
نمانده استخوانی نیز!
نگه کن؛ هی...
بخار سهمگینی از فراز سر،
فرو افگنده است آنک
بلندا خیمهای؛
[از چارمیخِ آبنوسِ جنگل چالوس
یکی در خاک عبادان،
قرینِ دیگرش در بیکران توس
دگر میخی به خاک سیستان، آنکو؛
طناب خیمه را در برده با چوبینه میخی تیز،
فرو کوبیده روی گردهگاهِ زخمیِ تبریز
عمودِ خیمه خشت طاق کسری،
[ـ خسروِ پرویز ـ
دو
دریغا
آوخا
آهها
فغانا؛ من!
کزان آتشْ نهانْ؛ دنبالهی عقرب
بران آشوبِ بالینْتب
به ناگاهان؛
ز پژواکِ مهیبِ شیههی مرکب
در آن تا بینهایت خالیِ حیران،
پریدم از نهفتِ خوابِ بیسامان؛
پریشان، مضطرب، لرزان
چو در موجِ غدیری پرتوِ کوکب!
در آن بیگه؛
کفِ تارِ خلیجِ وحشتم،
[از فوجِ موجِ اوجِ آن کف،
کفهای هم سنگِ بارِ کفهی
[بی سنگِ ریتان ریت!
بلندایِ غلیظِ سایهیِ وهمم،
ز اُشکوبِ قلاعِ شهر خاکستر،
فرو گسترده تا بیارتفاعِ برجهای قلعهیِ
[تکریت
چه میگویم؟
چه میگویم؟
دُژم حالینه چون باور چلیدِ خلسهی عفریت
به هولی،
در میانِ خرمنِ ظلمت،
زدم کبریت؛
گروهی مورِ در یک لا کفن پیچیدهام؛
[بر لب!
کشیدم از حریر تلخی دودش،
خرامان کِلهای؛
[چون خیمهی سنگین ابرِ عالم کابوس؛
کنار ساکتِ این بی در آیین شب!
ولی کمکم...
به دور از سردیِ خاکسترِ موران،
دوباره گرمی خوابی،
ربودم تا بدان دورانِ بس دوران...!
سه
فرا هنگامهای بی در گذر
چندان که پنداری؛
نه روزی نام آن، نی شب
مکانی در فروپیچیده اندر تودههای قعرِ غبرایی
زمانی در ضمیر وحشتی از غورِ غربایی
زپیچان پیچِ دالانی بخارینه،
فرو در میفتادم با شتاب برقپیمایی
بهجا اندر کجایِ بیکجا جایی
مُقامی نام دیرینش،
کهن ایران زمینِ کَش بران بومِ اهورایی!
در آن احلام رازآمیز
چنان دیدم؛
که پتیاره گروهی تیرهشان از تخمهی دیوان
به گردان گردِ خاکِ تفتهی ایران
بساطِ عشرتی گسترده،
[عیش بس مهنّایی!
سرود و ساز و نای و نی
خرابِ شاهد و سرمستِ جامِ می
شکسته شیشهی غم را
به تاج خسروان،
[از پهلوی تا کی...
نشاط و پایکوبیشان،
فرو اندر کشیده در دلِ میدان،
به شور و هلهله، یکجا؛
سریر چنگی خُنیاگرِ گردونِ مینایی!
گروهی دیگر از دیوانِ دوشیزه
ز سوری اینچنین بیتاب،
فراهم کرده از خون جوانان وطن سرخاب
فشرده دست یکدیگر
به کار حلقهای چون طوق انگشتر
نه بل همچون نگین دانی،
نگینش ملک ایران بر
یکی دردانه الماسی،
که رشکِ اشکِ قویِ نر
غمین قویِ نری در حسرت آن خواب رؤیایی!
هلا اینک
زلال بس فریناکِ نگین را بین
که در ژرفای آن این قوم کژآیین
اجاقی کرده از سنگِ کُهِ البرز،
وزان کهسارهی دیگر، دنایش بُرز
بر آن دیگی؛
[کنارِ سفرهی رنگین!
به افسون عزایم نیز
یکی نفتینه رودِ پیرِ اژدرمار کرداری
به گودایِ اجاق اندر سرش جاری
دُمش در قعرِ چاهی؛
[چنبر افگنده،
در آن پایین!
نکا بنگر
که چون بر میکشد از کامِ آتش بار،
کران گستر لهیبِ شعلههایِ دوزخآسایی!
و آبِ دیگِ بس جوشان
فراهم گشته از دریاچهیِ مازندران و
[پهنهی عمان
ز دامان خلیج و
[هر چه رود و جوی و
[هر چه گریهی باران
کنون هُرمِ بخارش،
[خیمهای بر کرده چون بالای پُرهولِ هیولایی!
کنار هر چه پرّان و
کنار گلهیِ چرّان...
کنار پخت و پزّانِ درختان و
گیاهِ سبز رویان بر؛
ـ بران ترگان ـ
ز ربشه تا فرا برگان!
ز جمله جانور؛
از پشّه تا پیلانِ خاک و
[ساکنان بستر دریا...
ز ماهی تا نهنگ و سایهیِ پریا...
چه میگویم؟
چه میگویم؟
بگو از هر چه جنبنده است!
هر آن کو
[با کمان بیشی،
حیاتی دارد و در خویش بالنده است!
کنار اینهمه باری
کنار اینهمه اینک
خدا را
کین فراخین دیگِ قومِ آدمیخواران،
در آن کفکوی کفگیران،
پُران گردیده دیگر از تمام مردم ایران،
ز پیر و کودک و بُرنا
چنان بَهْمَنجَنه*
[از هر چه آکنده است!
خورشتی در خور این بزم نامیمونِ سودایی!
در اعماق اجاق اندر
به کام شعله میبینم؛
همی اوراق زرّین اَوِستارا
و منشور حقوق کوروش نامی،
[بلندا رایِ پویا را
و تیر و تختههایِ تختجمشید فلکسارا
گروهی دفتر افسانههای زندگی یا مرگ؛
ز الحاوی و جبر و نسخهی قانون جادو برگ
درختان بلند سرزمین مهبط وحی اهورا را
حریر و فرشِ زربفت و نگارین جامهی ترکان
دو صد آلات موسیقی،
نقوش لوحه آرا را...
فروغ هر چه زیبایی
نشان هر چه حُسن و فکرت و شورو فریبایی!
چهار
ز بوم آوای شومی؛
[بر ستاکِ جنگل همسایه ناگاهان،
پریدم از نهفتِ خوابِ زهرآلود
و حالم چون هوای روزگارانم پریشان بود!
در آنسوی دریچه،
ـ طرفهدنیایی ز بیداری ـ
دوباره آسمان از بار ابری تلخ،
کریه و کوته همچون بام سنگین بود و
[چیزی بیش!
تو گویی واپسین خوابم،
بسا تعبییر کابوس نخستین بود و
[چیزی بیش!
* بَهمَنجنه؛ در فرهنگ ایرانی نام دیگی است.
دیگ بهمنجه در جشنی با همین نام، در دوم بهمن از سوی ایرانیان گرامی پنداشته میشده است. در این جشن، دیگ بسیار کلان و فراخ بهمنجنه را در جامع شهر بر آتشی مینهادهاند و آن را از هر آنچه خوردنی میبوده است، بیهیچ استثنایی میانباشتهاند. از دادههای فرهنگی چنین برمیآید که نوعی جشن شکرگزاری، در برابر نعمات خداوندی به شمار میآمده.
در شعر کهن فارسی اشارههایی است، این جشن با شکوه را. از جمله منوچهری دامغانی در قصیدهی مدحیهای در ستایش منوچهر ابن قابوس میگوید:
«به جوش اندرون دیگ بهمنجنه
به گوش اندرون بهمن و قیصران»