از هر سویی که نگاهش کنی همین چشمهای غریبانه را دارد که مدام از نظرها دور میرود و باید راه بیفتی در تمامِ خانه بهدنبالِ ردپاهای پر خونش بگردی که اگر پیدایش شود بمیرد؛ و اگر نشود، مُرده. باید که پیدا کنی و نکنی. باید که بمیری وَ بمیرانی و زنده کُنی که اگر ماندی، بمیرانی و زنده کنی که اگر ماندی ذاتِ مقدسش که سلام و صلوات بر او باد، پهلویش را سفت بچسباند و با لبخندی دستش را بگیرد که اگر زنده بمانی، ببرد به جایی که اگر زنده بمانی، بشود بدون چرخهای اضافی و دستههای اضافی و دردهای اضافی و نالههای اضافی راهی پیدا شود در مِه.
باید که بر ستونهای نمورِ این خانه سینه برافشانی
و حبابهای این تختِخوابِ چهلتکه را بپاشانی از دردهای خوابیده
باید که هذیانِ اُفتادهی مو را بلند کنی از تخت
و تیزی ناخن را که میشود عذابِ خصوصی،
برداری از چَشمخانهی گیج
وقتی که شب است و در نیمه
و سکوت رخنه میکند در سر
همین که میشنوم و میشنوی لابد
همین که اول تو شنیدهای
همین که لابد زمانی شنیدهایم با هم
همین که از کُنجِ تیزِ زخم فریاد میکند من رفتهام دیگر
و چیزی بالا میگیرد در گلو
حالا که این خورشیدِ نو بالیدن گرفته
بیاعتنا به جیغی که ده روز پیش کشیدهای و من حالا میشنوم
بیاعتنا به ناخنهایی که فرو شد به موها و چشمها به هنگامِ ضجه
خودم را تا میکنم از پشت
از جلو از بغل
تا میکنم از شش جهت حبابِ صورت را،
که چون همیشه بیخون است
تا میکنم خودم را در کمد
در ساقهای کشیدهی جوراب
در پوستِ پوسیدهی پنجشنبهها و جمعه
در صدایی که هر روز سَر میزند از گُلدست
در گلویی که در بوقهای ممتد میکشد اَلووو
آمادهام که بشنوم
بگو که ممکن است دوباره «ها»شدن به حواس
بگو که این خانه میشود بساطِ جنون
بگو دروغ است چینخوردگی در پوست
در گوشت، در صورت، در دهان، در دندان، در خون، در نَفَس، در هوای نَفَس، در مُدامِ نَفَس، در صدای نَفَس، در زانو، در دست، در حواس
بگو به مرگِ پناهنده در گوشهها و کِنار
به او که پُر از چهره بود و گاهی گم
بگو که بینصیب نماند این حواسِ پریش
به من بگو، نه نگاه
به من نه نگاه نه بگو
به من، نه میشنوم نه میخواهم که صدا
به من نه
به من که گذشت و دَمیده شد از تو
به من که پیچیده شد به پیچیِ تند
به من که گُمیده شد همهجا
بگو به پایان نمیآید این دفتر