حیرانم در موافق زمخت کرگدن
بادی که از مرداب برمیخیزد
و سوزش سرما
پوست پوسته پوسته را کنار میزند
خشونت خشک پوست
از زخمت بیپردهی در گل مانده
از گلولههای نابهنگام هنگام فرود بر سینههای ستبر
استخوان میترکاند
ماهیچهای تپنده از سبک موزارت به رعشه میافتد
موسیقی شبههبر انگیز در لذت
در غلت سفید شهوت در ملالانگیز گرم مایعات
دی را گلآلود بخوانی
دی را با باروت مزه کنی
دی، دی است در پوست زمخت کرگدن
در پایگاهی خسته که اشک را در برف میشوراند
شدهای خودم در قلبم
در ماهیچهی تپنده از درد
که داغ است در سرما
(این همان حرف آخر بود در یخبندان و بوی باروت نیمسوخته یا دستی رقصان که با چشمهای فاصلهدار در کجی خود ماند. در تنبلی مکرر بیدرمان و استکانم را از زاویهی ذرهبینها سر کشیدم)
ذرهبینها
ذرهذره بین ما افتاد
من روسریام افتاد
روی سر تو باروت
رویت را برنگرداندی که غلظت درد را در رابطهها بیابی
من ماندهام
در برجی که میلادت را مینگاهد
نفسها را میحیراند و پوست را در زمخت کرگدن میشکافد.