زندگی یک رفیق نامرد است
به لبش خنده خنجرش پنهان
وسط بوسهی فرانسویاش
زده خوابانده مُشت را به دهان
زندگی یک دروغ سنگین است
وسط کارتهای بُر خورده
دلِ مفلوک بیپناهی که
زیر یک آسِ پیک سُـر خورده
زندگی یک زن است با دشنه
که پُـر است از کمال خونسردی
منِ تنها که گیرم آورده
تَـهِ سگ-کوچههایِ نامردی
وسط پارسهای این کوچه
گُــرگرفتی تو در تمام تَـنم
در سرم باید آتشت بزنم
شعله افتاده روی پیرهنم
«پیرهن چاک آمدی و غزل
_خوان و خندان و مست و خُوی کرده»
چه بلاها که زلف لعنتیات
سر دنیای من نیاورده
سرِ نخ دست هرکسی باشد
تَـهِ هرچیز بی تو غمگین است
بعد عمری دعای بی اثرم
سرِ فحشم به «مرغ آمین» است
دست بُـردم به هرچه، در هر چیز
دستم انداخت فکر آمدنت
من غذایی شدم که قسمت شد
بین زُوّار خارج از وطنت
زیر شلاقهای این رفتن
لاشهی باورم ورم کرده
گلهی گاوهای بدبختی
عقَبَـم مدتیست رَم کرده
ظاهراً زندگی تَـهَاش این است
تا از این فکر احمقانه پُـریم
«گرگ ما را نمیخورد چونکه
قصد ما نیست گرگ را بخوریم»