دور دور میخورد این ساعت مسموم و باز میپیچم به دور ثانیهها
یادم نمیاد بعد از «چنانچه براین خصیصه پافشاری نکنیم قطعاً...» چه خواهدشد میخواستم بگویم
گیر دادن به دندانهی تداعیها با صورتم در مغازلهاند
تکهپرانی پشتِ تکه پرانی پشتِ تکهتکه شدن
بعد از جا بلند میشوم و از یاد میبرم بعد از سکندری روی پاشنهی هفت سانتی دری که دیروز دور خودش چرخیده بود، امروز روی کدام پاشنه
غریق دست به یقه با جدلی که روزهاست و جنینی نمیشود یا نطفهای در کمرم
و بلورهای متجسد یخ در طعنهی لیوان با مایع غلیظ گیج میخورند و سقوطِ هزار تکه تکه تکه شدن
حالا من از یاد میبرم بعد از «مهم نیست شیشه...» چه شود میخواستم بگویم
و شیشه در دهانم خرد میشود
غبار هوش در ابعاد یک جسد به قهقهرا هبوط میکند
سکوت قیرگونِ شب پلکهای متورمِ از نمک را به روی کابوسِ تکرار به قرینه باز میکند
و رگرگههای سحر از لای پنجههای خشک پرده به تدریج به تپشهای خیس از تعریق میتازند
چرا نگاه نکردم؟
و ملافههای مرطوب، خیسی دور گردن را از جنس طنابی حلقه حلقه کنف
و طنین کوبکوبههای سینه و صعود شام شب پیش تا پشت حلق...
چرا امتناع نکردم؟
میشنوم صداش میآید مثل شب قبل و شبهای قبلتر و شبهای شبهای پیش، بلند بلند
بلند بلند میخندد و صدای خنده در این چرخهی معیوب میچرخد
و قهقهههاش در انعکاس چرخهی پوچ!
و قهقهههاش در کابوس این چرخهی پوچ!