...
سیاستم ابر بود
که یک بار قلیان شدم به نشستگیِ آسمان
لباسهای ماندن را در تنم
یعنی دستهام
(که سرزمینی جدا بودند)
حبس نکرده بودم
گسستگیها هم، غباری بودند از من
حسرت به دوشِ بدنهی سفیدِ اتاقم انداخته بودم
لبت را برای ورزشهای زمستانی و تیز
و سردی را که نمیشود بوسید و رفت
(و ابرها هم هنوز منتظرند این سرزمین تازه را از من بگیرند)
آماده کرده بودم
و چشمـدانههای کف صورتم را اسفند کنند
دور بمانند از اشکهامان
دور بمانند از دلتنگیهامان
دور بمانند از دوربودنِ آفتاب
آاااافتاب که میگویم
یک جای من به تپش قلب میافتد
واقعاً میافتد و نمیدانم قلب را از کجای تنم جمع کنم پیدایش کنم
نمیمیرد
نشان به ابرهای اسکینیِ اطراف کشالههای سوزنی این درختِ سوخته
نهتنها لج کرده بودم به تهـنگینهای این سفرهی بیآسمان
سیاستم ابر بود
چه بسا دانه ریز باشند
اسیر باشند
نبارند