«با» چهکاره بود
افتاده روی تخت
در انقلابِ نیمبندِ کلمه
«با» چکمههاش آخر سطری دفرمه را
شکل زنی قدبلند
کوتاه
موهای مشکیاش
همسایهی چه سینههای درشتی بودی و
بیمرام
زیر شکنجهی این لبچشمها
مثل دو آهوی در تب
و عطر
از سقف دهانت چکید
چ
ک
ه
کرد،
ای بینهایتِ عطری در نهایتم،
در نهایتِ عطری
«با» فشار
در نهایتی که «با» ران کوچه را کَج راه انداخته
راهراه
و عذاب از تعطیلماندن موها، نگاهها، «با» فشار
ترس از خدا
ترسِ خدا بود
تَرس از تراسِ پایین که زنش چشم داشت این هوا
و جدار نردههای نی به دیوار اتاقش
داشت از خوشگلیاش میترکید
«چون دل یاران که از دیدار یاران»
چون ساقهای بلند سیمین
چون ولادیمیر که «با» چکمههاش این تخت را...
آخ... از این ولتاژِ «با»لا که تو داری... آخ
مویرگهام را داری
شیار شیار
تراس تِراست
طبقه به طبقه میترکانی
اسپاسم میکِشانی به عضلهام
در سیکلهای منظم حضورت
در «با»
همین «با»
که سایهای بیهمهچیز است
هم سایهی بلند قد این
بیطبقه