دشتی از گلهای وحشی را به دامن ریخته
اینچنین احساس شعری تازه در من ریخته
زلف واکرد و همه غرق تماشایند در
آبشار قهوهایرنگی که بر تن ریخته
قصد جان شاعرانی مثل من را داشته
آنکه در فنجان چشمش رنگِ روشن ریخته
تلختر از هر شرنگی میشود در کام من
آن شرابی را که او در جام دشمن ریخته
سرمهدان برداشت و در چشم خود پررنگ کرد
نقشهای را که برای کشتن من ریخته
آب پاکی را بهروی دستهای من بریز
خون چندین شعر بر دامان این زن ریخته؟
شاعری در خلوتش به چشمهایی خیره شد
طرح زیبایی برای شعرگفتن ریخته