وقتی میبینم دربسیاری کتابها
حرفهای جوانی من است
معلوم است به این سن وسال
حس میکنم غریب باشم
حس میکنم که درسکوت خود
آرامترهستم
این که هرشب درنهایت به صبح میرسد
گفتن ندارد
این که درکلمهی دیکتاتور
میتوان سراغ تمام رذالتها را گرفت
واو که
صادقتراست ومهربان هم نیز
طوری به دیگران نگاه میکند
که یعنی ای
همین غباری را که من
ازروی میز برمیدارم
ممکن است تکههایی ازکسانی باشد
که فکر میکردند
غصه میخوردند
که
ازما ممکن است حتی غباری نماند
وبعضیها برای یادآوریهایی
حضورشان بد نیست
حتی اگر
دیوانه به نظربیایند