کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

برای شمس

 

برای شمس، برای رویا، برای بامداد، برای همه‌ی ما.

«مگر دیوانه خواهم شد که شب تا روز… ورق زدم.» 
گشتم که شاید نبینم 
«که شب تا روز» رؤیا در خواب می‌دیدم.
رؤیا، ورق زدم که شاید.
رؤیا! چی می‌گی؟
نشد. 
شایدم نشد.
راست بود.

این بار «شکسته وار به درگاهت آمدم»، نبودی رؤیا! نبودی!

شایدم هوشیار شد که گفت: «به گردش نرسیدیم…»
شایدم  پژمان که گفت: «دیدی؟ دیدی؟»

رؤیا، به درگاهت آمدم، نبودی.
وقتی فرخنده هنوز شایدش بود،    
مگر دیوانه خواهم شد: «چی شد؟» 
دریغ، شمسِ مسکین ما: «چه جوری، آخه چرا؟» 

شایدم گم شد، رویا، وقتی درِ درگاهت نبودی. 

شب تا روز ورق‌زدم تا آن‌جا که شمس گفت: «این فرامکانی است!»  
هوشیار گفت: «من هم در این باب سؤالی دارم.»
رؤیا گفت: «پروشات می‌رود، به شعر برگردیم.» 
اما شمس به شعر برگشت. 
تا آن‌جا ورق زدم. 
فردا وقتی همه راه می‌روند 
من این‌جا نشسته‌ام
شب تا روز 
تا «خزانه‌ی اسرار»
تا «شکسته وار به درگاه» رؤیا. 

از حافظ نقب‌زدم که شاید از خانه‌ی هنرمندان…
شایدم نشد.
به شعر بازگشته بود.

من این‌جا «مگر دیوانه خواهم شد…»

تمام نام‌ها را ورق‌زدم 
تا آن‌جا که دیگر از آن‌جا ندیدمشان.
تا آن‌جا که «شب تا روز سخن با ماه» می‌خواستم بگویم ـ بارید! 

شمسمان به شعر برگشته بود.

ساعت ۹ است، به‌وقتِ درگاه شما. 
ساعت این‌جا ایستاده است به‌وقت من، از آن‌جا که ندیدمشان. 

پروشات کلامی