کسی پیش از اغتشاش میان ابرها
(و آن موقع
دلایل سیاسی بود را بهشدت پیش کشیده بودند
که روی پیشانی گاو که پشت میز خطابه میایستاد
که دیوار بر متنی آوار نشود
ردی از هیچبادی باقی نمانده باشد
که نشان پرﻧﺪﻩای را میداشت
که ﺑﺎﻝهایش را برای متون فرسوده گرو گذاشته بود
که شاید خوانده شود آن خطوطی
که تاریخ شروع فاجعه را
از روی درخت و مفهوم خرﺩههای سنگ بازخوانی میکرد)
روی دیوار نوشته بود دهان
حفره میشد تاریک عمیق
ﺁﻥقدر که بهمانند شدید پیش از اغتشاش ابر
تاریک میشد دهان
و بلعیدن آغاز میشد که حفره نقطهی بلعندگی باشد
و او سنگ را در آغوش میگرفت
مرد گام برمیداشت از کوﭼﻪای به کوﭼﻪای
از خیابانی تا به خیابانی در شهر دیگر و قاﺭهای دیگر
و او سنگ را در آغوش میگرفت
زن گل و پروانه را به پیراهنش حک میکرد
هوا و پوست درخت را میمکید
ﻗﺼﻪهای کودکیاش را دوباره میشنید
و اصالت اندوه و شادی را حجیمتر میفهمید
و او سنگ را در آغوش میگرفت
او سنگ را در آغوش میگرفت حتی هر اتفاقی که میافتاد
او
مردی با تنی تکیده و دهانی تاریک
تصویری ابدی در یک آینهی قدیمی
در قبال افکار بی معطل کسی
ترسیده بود