شعرم هی عاشقانهتر و احمقانهتر
ذهنم دچار تجزیه و یأسِ فلسفیست
میخواستم بهدست تو نابودتر شوم
مُردن بدون فاجعه مرگِ مزخرفیست
< گورم کتابخانهی زنهای عاشق است»
در من هزار راویِ دلداده مُرده است
تنهاییام رمان به رمان مانده در سرم
با هر نخِ غمی که پدر دود میکند
پوسیده میشود نخِ تسبیحِ مادرم
«شاید دعا بهانهی زنهای عاشق است»
حرفم دلیلِ مسخره در بحثِ منطقیست
از اینهمه حماقتِ عمدی کلافهام
من بیشمار مؤمنِ در بندگی فرو
من بیشمار مُرتدِ سیر از خُرافهام
«شک، شکلِ وحشیانهی زنهای عاشق است»
حدسِ وقوع سکتهی قبل از نوارِ قلب
دستی که حس کند ضربانش زیادی است
مَردی که عکس مُردنِ خود را گرفته است
آیندهای شده که زمانش زیادی است
«این بند، تازیانهی زنهای عاشق است»
از انفجارِ شدتِ من در سکوت تو
با هر صدا گلوی فضا پاره میشود
من منتشرشدم شبِ تاریکِ رفتنت
این نورِ سرد، یکشبه سیاره میشود
«امواجِ من ترانهی زنهای عاشق است»
مغزم سیاهچالهی متروکهی جهان
میپاشم از درونِ خودم تا درونِ تو
میبلعم از درونِ تو آلودهات شوم
آلودهام به تو به درونت به خونِ تو
«آلودگی نشانهی زنهای عاشق است»
حالا دو نیم میشوم و گریه میکنم
حالا دو نیم میشوم و راه میروَم
نیمم شبیه من شده، نیمم شبیه زن
من قسمتِ غریبترم را نمیجَوَم
«اندوه، موریانهی زنهای عاشق است»
این آخرین تلاش برای نمردن است
من بعد از این مُخابره خاموش میشوم
بیوزن و شکل و جاذبه، پشتِ غبار و دود
هی ذرهذره در تو فراموش میشوم
«چشمک بزن ستارهی دنبالهدارِ من!»