چطور در رَحِمم
از گندمی به گردویی
بدل شدی؛
و دستها، گوشها و انگشتانت جوانه زد.
چطور اولین صدای گریهات
جهان را پاره کرد،
و چیزی نو درانداخت.
به رنگها پی بردی،
و از کفشدوزکی که بر انگشت کوچکت راه میرفت،
حیرت کردی.
دستت به زنگ در رسید.
و بعد
قدت از من بلندتر شد.
چطور با انگشت اشارهام
دنیا را به تو نشان میدادم،
و تو
از سرِ شوخی
بهسمت دیگری نگاه میکردی.
حالا
تو را در خیابان کشتهاند.
و من
یادم نیست
داشتم
چه کار میکردم.
و در آشپزخانه
و در خیابان
بلند بلند
با خودم حرف میزنم...