بادی که جای شاخه فقط شاخ میشکست
مردی که دست روی سر غول میکشید
دلواپس تو بود که اینقدر رفتنش
از آن قرار، آن شب دی، طول میکشید
این رفتنی، به پشتسرش خیره میشد و
این ناگزیر، روی دوراهی نشسته بود
بر شاخههای خشک درختانِ خواب، برف
چون رنگ روی موی سیاهی نشسته بود
من رحمتم که از تو دریغم نمیکنند
انگار ده شب است که باران گرفته است
این گریهها و مرثیهها پر نمیکنند
جای بهار را که زمستان گرفته است
موهات ترمهایست که بیهوده صرف این
انگشتهای کوچک لاغر نمیکنی
تا صبح پاک قصه بگویم برای تو
بیفایدهست چون که باور نمیکنی
از خیر تو گذشتهام آنسان که زندهای
در راه پیشمرگیات از جان گذشته است
دردت درندهایست که بسیار زودتر
از این دونده از خط پایان گذشته است
آن قلب آتشین پسِ آن چشمهای داغ
به حرفهای اینهمه سردت نمیخورد
سردم شدهست و بیتوییام مردهایست که
افتاده گوشهای و به دردت نمیخورد
فردا اگر که صبح شود این شب بلند،
یک شب تمام پشت درت ایستادهام
مثل درخت بیثمری، میوهی دلم!
پای غم تو و تبرت ایستادهام