چینهای بر پیشانیات در دامنم جاماند
در«گونه»هایت انقراضی رخ نخواهد داد
گردن گرفتم مرگ هر کس را که جان میداد
وقتی پس از تو زندگی از چشم من افتاد
من دستهایم، بازوانم حکم زندان داشت
آغوش من تنها تو را مأیوس خواهد کرد
من عاشقت هستم و این بدبینترت کرده است
عشق ارتباطی ساده را معکوس خواهد کرد
هر لکهای در نقش گُل اعجاز تاریخ است
در دامنِ من سیر سیبی در سرازیریست
اصلاً هبوطت با سقوط من چه فرقی داشت؟
وقتی بهشت هر دومان متنی اساطیریست
«من» از لباسی به لباسی تازه میرفتم
«من» قهرمانی حبس توی جالباسی بود
«من» خوان به خوان هر تکهام را طعمه میکردم
درسرزمینم عشق موجودی حماسی بود
از چارپاره از غزل از مثنوی سیرم
آه، این دراکولا فقط خونِ دلش را خورد
دارم چکیده میشوم در قصهها در شعر
دیوی که در دیوان خود از دلبرش دل برد