همکلامی
با بوتههای چای
و باران
در خیابان راز گرفته
اسمی از تو را
شمعدانی سرخ میکند
نشسته
بر دیوارهای بلند
در کوچههای دراز و نمور
که آواز قورباغههای شهر را
پنهان کرده
برای همهی صداهای خفته
از رفیقانی دیر و دور...
میدانی!
هنوز... هنوز
پیراهنهایی نمگرفته
با اشکِ شور مادرانی خسته
مانده است در صندوقچهها