...
خجالت نمیکشم
از اینکه تاکی شوریدهام
و سالیان به بالای خود پیچیده
خجالت نمیکشم
اگر صنوبری بلند بالایم
یا بلوطی کهن،
تک افتاده
در دامنهی زاگرس؛
ریشه گسترانیده، گردوبنی
تکیه داده به کوهِ منفردِ خانگُرمَزم.
هر زمان انگوری رنگارنگ،
حبهای سیاه، با لبخندی سرخ
پنهان در دلی عاشق، بودهام
تا مگر شبی،
سردی شرم حضوری را
در آغوشی پرخواهش،
گرم کند در پاییز!
سالیان است
کبوتری جَلدم
در سوسوی دوردستترین ستارهها
بیآنکه عشق را کتمان کنم
به هیئت زنی در واپسین وداع
با چشمانی مرطوب و دلی آشفته
که بالبال میزند؛
برای وطنی دارا، مغرور
با دستهای تهی؛
شرمگینم و خجالت میکشم!