روزی روزگاری، اگر زمستان نبود و باد نبود
اگر آفتاب تابستانی تابید بر بامِ زمستانِ بیبرف
شب سوخت و شبتاب نسوخت
خطِ خونِ راویِ دیوارها شکست و کرانه گرفت
پُتک بر سندان مهربان فرود آمد
لغزیدی و بر هوا ایستادی
...
روزی زمستانی اگر خیابان سُرید بر آتش
زبان بر پوست کشیدی و دیوار نبود
ریشه پرواز کرد تا کبوتر
شاخه خندید بر عکسِ خود در چشمهی شوکران...
از ماه کوچ خواهم کرد و زمین را به گلو خواهم فشرد
تابندهتر
بیتابتر
وارونهتر