...
دیدم که چند آدم بد توی قصهها
از این کتابخانه به من حمله میکنند
گلهای فرش را که به آتش کشیدهاند
شورشکنان به خاک وطن حمله میکنند
چک میخورد به صورت تنها عروسکم
آنقدر گریه کرده که خوابش نمیبرد
گم میشود میان اتاقم چرا کسی
او را به قصههای کتابش نمیبرد؟
در عکس تکه شیشهی قابشکستهای
رگهای قهرمان مرا پاره میکند
خون میرود از او دو برابر در آینه
دارد مرا هم آینه بیچاره میکند
شبها که بیقرارم و خوابم نمیبرد
این تخت قبر کوچک گلدار میشود
آنقدر فکر بر سر من ضربه میزند
چشمم به مرگ راضی و وادار میشود
باید که شیطنت بکنم چون که بعد از آن
از این اتاق مسخره تبعید میشوم
مادر مرا به زیرزمین پرت کرده و...
دیگر چرا، برای چه تهدید میشوم؟
تاریکی از میان ترکهای روی سقف
هی قطرهقطره روی سرم چکهچکه کرد
دندان قروچهای که گرفتم صدام را
از روی ترس در دهنم تکهتکه کرد
قطعاً اتاق من به تصرف درآمدست
حالا به قصد کشتن جان حمله میکنند
در را کسی شکست و دیگر تمام شد
مردان شورشی به جهان حمله میکنند