من درخت باروت بودم، ای ماه
اکنون که میوهام نمیشوی
بر پنجهی پا برخاستهام
که آتشم بزنی
نترس!
جنون من مسری نیست
اندوه واقعیت است
که دیوانهام کرده است
بر روزهای جوانیام
هیچ ابری نباریده است
من تا آخرین برگ خواهم سوخت
و خاکسترم را باد
به دشتهای دور خواهد ریخت
و هرگز هیچ پروانهای نخواهد فهمید
شهدی که میچشد
زمانی من بودهام