بر این کویر تشنه، نمنم شعر باران گفت
آتش شد و هر بوسهاش را سرخ و سوزان گفت
نجوای او پیچید در من، پیکرم گل داد
در گوش من افسانههایی از خدایان گفت
من گم شدم در قوس بیپایان آغوشش
انگار از اقیانوس نامحدود کیهان گفت
انگار از تقطیر تن، در هرم دستانش
از التهاب عشق، از بیتابی جان گفت
انگار وقتی من غباری ناگهان بودم
از روزهای بعد از این، از خشم طوفان گفت
تا گفت: «لیلا!» نبض شهری نامرتب شد
نام مرا در گوش هشیاران و مستان گفت
من خاک بودم، قطرهی اشکی به من جان داد
من خاک بودم نام من را عشق، انسان گفت