به کوچ شب، به روز روشن و آرام میارزد
به فردایی که خورشید است بر هر بام میارزد
شبان رنجهای ما، فدای صبح لبخندش
که شوق کودک فردا، به این آلام میارزد
کبوتر از قفس تا رفت، تیری خورد بر بالش
که آزادی به این پرواز نافرجام میارزد
و مرد باغبان با خون دل میخواند: «رنج من
به اینکه پر شود باغ از گل بادام میارزد»
امیری بود تنها، از رگانش جوهر خون ریخت
نوشت از درد بر دیوار آن حمام: «میارزد...»
جوانان عاشقان زندگی بودند و میگفتند:
«برای زندگی این مرگ بیهنگام میارزد»
تو را با چشمهای بسته میبردند و میگفتی:
«که آزادی به اینجا، جوخهی اعدام، میارزد»