میدان باغ آیینه مبهوت است! در رنگهای مبهم قاطی
برچسبهای تیره وروشن، فانوسهای اطلاعاتی
میدان باغ آیینه تنها نیست، میدان باغ آیینه مبهوت است
در زندهباد و مردهباد و خون! شبنامههای داغ افراطی
تقویمها یکیک ورق خورده! هم خانههای خستهام مرده!
بابا میان جوخهی آتش، مادر کنار چرخ خیاطی
دزدانه میبوسم گلویت را، خون تو میپاشد به لبهایم
دنیا چه بد تا میکند هورا! با عشقبازان خیالاتی...!
من پشت باغ میلهها بودم، زیتون چشمان تو را چیدند
لعنت به باغستان بیدیوار، لعنت به این شهرخرافاتی
...
با نعرهی سنگین زندانبان، دیوانه برمیخیزم از کابوس
تف میکنم نام تو را بر خاک، چون بردگان سرکش خاطی
تا کی در این زندان بیپایان، چشم انتظار هیچکس باشم
چشم انتظار دختری معصوم با چشمهای سبزِ ایلاتی
ای کاش همسلول من بودی، حتی برای بوسهای کوتاه
با یک سبد نارنج و سیب سرخ، با بوی نان داغ سوغاتی
آنسوتر از این شهر بیلبخند، آن سوتر از دیوارهای سرد
چشم انتظار صبح اعداماند، زندانیان بیملاقاتی