چنان چاقویتان چرخید در قلبِ کبابم،
که ترسم ریخت از همجنسهای همعذابم!
زنانی که فرو کردید توی چشمهایم!
زنانی که فرا خواندید در بیدار و خوابم!
زنانی زندهتر، زایندهتر، زیباتر از من!
زنانی تازهتر از کهنگیهای شرابم!
زنانی که درو کردید از جانِ مریضم!
زنانی که پراکندید در مغزِ خرابم!
چه عمقی دارد این اندوه... این رنجِ موثق!
که من هم بخشی از زنجیرهی این اضطرابم!
همان آن که زنی «دق کردهام، از یک زنِ سرخ؛
زنی دق کرده از سُرخایِ لبهای شرابم!
چه دلچرکم ازین بازیِ خلاقِ دو سر باخت!
زنی جنگیده با زن، توی هر برگ از کتابم!
تمامش میکنم! این دستِ ظالم، دستِ من نیست!
که ماهی ماندهام، با اینکه توی فاضلابم...
درختی میشوم، هر شاخه یک زن، یک شکوفه!
اگر زن هستم و وصلم به اصلِ آفتابم!
که من با قلبِ پرخون، نسبتِ همشیره دادم
به زنهایی که خواباندید توی تختخوابم...