نگاه کن!
مادرانی نحیف
با زهدانهایی مرده
که گورکنانی سر به راه میزایند
و عقربههای مرگ
که بازوبند فربهی مردانه خویش را
آذین میبندند
کوچهها
کوچههای غریب
که منارههای درهم را
به سلولهای منفرد
تقسیم میکند
و خیابان
این عجوزهی خسته
که راه عبور بر خویش میبندد
و قاصدانی خستهتر
جامانده
در ازدحام ممنوع چراغهای قرمز
و آژیر
آژیر
آژیر مردگانی پلاسیده
فرومانده
در سیاهچالهی گورستانها
طبق
در طبق
سهم من اما
تصویر تو بود در آینه
وقتی
آسمان هفتم هم
آنقدر جسدهای گمشده داشت
که نوبت آخر هم به ما نمیرسید
اینگونه بود
ای یار!
ای گمشده!
که پرگار زنگزده
در گردش سرسام کبود میشد