کلید را که بر میداری
صدایم کن 
دری که میگشایی
به باغ رفتگان است 
من از حروف داستانی که میخوانی
صدای زنان و مردانی را میشنوم 
که هنوز حسرت زندگی ناتمامشان را دارند
و در صدایشان چیزی هست 
که فقط پروانهها میدانند
آنانی که راز چراغ  را در تاریکی میدانند.
نمیتوانم برای هر نگاهت
حرف و کلامت، شعری بسازم
میدانی وقتی که میروی
باز آمدنی نیست
در آن باغ که سطرسطر نوشته بر برگهایش
کتابها  و کاغذهایش
حسرت باز آمدن است
بیا در باغ دیگر بگشا 
و از فردا بگو
از صبحی که خواهد آمد
و عشق لبخندی خواهد بود 
 که به باران
به صدای پرندگان خواهی داد
بیا صدای صبح را بشنو