شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

صدای صبح

 

کلید را که بر می‌داری
صدایم کن 
دری که می‌گشایی
به باغ رفتگان است 
من از حروف داستانی که می‌خوانی
صدای زنان و مردانی را می‌شنوم 
که هنوز حسرت زندگی ناتمامشان را دارند
و در صدایشان چیزی هست 
که فقط پروانه‌ها می‌دانند
آنانی که راز چراغ  را در تاریکی می‌دانند‌.
نمی‌توانم برای هر نگاهت
حرف و کلامت، شعری بسازم
می‌دانی وقتی که می‌روی
باز آمدنی نیست
در آن باغ که سطر‌سطر نوشته بر برگ‌هایش
کتاب‌ها  و کاغذهایش
حسرت باز آمدن است
بیا در باغ دیگر بگشا 
و از فردا بگو
از صبحی که خواهد آمد
و عشق لبخندی خواهد بود 
 که به باران
به صدای پرندگان خواهی داد
بیا صدای صبح را بشنو
 

اسماعیل یوردشاهیان اورمیا

شعرها

عاشقانه به: فرهنگ، دار، هنر

عاشقانه به: فرهنگ، دار، هنر

شاپور جورکش

می‌توانی باشی

می‌توانی باشی

محمود بهرامی

همین که این در وامانده باز باز شود،

همین که این در وامانده باز باز شود،

محمود صالحی‌فارسانی

لای گیسوان او بگرد، با چراغ‌قوه‌ای قوی

لای گیسوان او بگرد، با چراغ‌قوه‌ای قوی

حمید حسینیان