ناخنها میخراشند
و خونها روی واژههای زخم، زبانت را برداشته و دویدهای؟
کاهش چشمهای تو لیسیده ته کاسه را
سرشماریِ انگشتهای سبابهات
روی چشمهای من نشسته
که «عدل» را بر سر نیزه کرده و
رهیدهای؟
شهروندی به تاب گیسوی تو آویخته
و نقاب از چهرهها سُریده و سُریده و
سوگ
سوگ برداشته این دیوار
میبینم
بختکها روی شجاعتم لال میمیرانندم
و بعدها تا انحنای قلب و دقیقه
این تپش میمیراندم
شکوهی که رازها بر دلآشوبه آویخته
و تمام روسریها را
و تمام پیراهنهای گلگلی را
و تمام اندیشههای تیغبرداشته را.
در آسیای تنم
تبر تابیده.
نوک بینی «تو»
توی تخت من جا مانده خانم
و نیزهی پای «تو»
روی گلوی من قد کشیده جناب