...
از خاموشیهای تو
که بر میگردم
در طلوع رشت
با بارانی هنوز نباریده
بر لباسهای نازکی که پوشیدهام
میگویی این کلمهها
لباسهای مناسبی نیستند
برای این فصلها ی نامطمئنی
که نامشان را فراموش کردهاند
و سرگردان
میدان شهرداری را
میپیچانند دور خودشان
من میتوانم اما به تعجبت وادارم
وقتی دست در جیب میکنم
چتری بیرون میآورم و
بالای سرت میگیرم
وقتی پاییز است یا بهار به رگبار
غافلگیرمان میکند
در طلوع رشت
همیشه کافهای باز است
که خود را به فصلی میآراید و در سایهی آفتابگیرش
میتوان روی صندلیاش نشست و نگاه تو را سفارش داد
و گوش به خاموشیهای تو
تمام حرفهای جهان را شنید.