به مادرم
هیچکس، هیچکجا
از سرنوشت سُرخیِ سیبِ سفرهی امسال آگاهی ندارد
و این داستان، ناتمام خوانده خواهد شد
من اما حالا میدانم
باران، عفونتِ زخمهای چرکینِ ماه است
من سرخی آسمان سحر را در بهار دیده بودم
یا که نه!
به چشم کشیده بودم
چرا که فکر میکردم آن سرخی
آن قرمزیِ مجموع
از بُنتوی پوست سیب
دست فشانده، به بیرون جَسته است
سر و چشم گردانده
دستان دوستانش را از خِلال دانههای سماق
از لابهلای پولکهای ماهی
دیده و گرفته است
و دوشادوش و ملتزم
سرسرا را درنوردیده،
از دالان تاریک خانه عبور کردهاند
عبور کردهاند
گذشتهاند
رفتهاند و عاقبت به آسمان رسیدهاند
و آنجا در ملاقاتی مرموز
ابرهای جوشنپوش را دیدهاند
صورتها دودهنشسته، تاسیده
بر یک دستشان خنجر، بر دیگری تبر
سرخیها اما
سلام داده و جوابی نشنیدهاند
قرار بر بارش باران بود
اما باران که آمد
اسیدی بود
و حالا من خوب میدانم
آن سرخی
آن قرمزی سرتاسر
بعد از ضربههای متوالی و کاری
از پیکر نیمهجانِ ماه
به بیرون جهیده است.