شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

هملت، شاعرِ دانمارک*

 

و این آواز طوفان است
هراس‌آور و خون‌آلود
هم آوازی که
دلی را خون می‌کند
و چشمی را جویبار
این است خاموشت‌رین آوازِ غمگنانه‌یِ دنیا.
من اما درون فریادی خفته‌ام
که دشت را به لرزه می‌افکند
اگر که سرگشوده شود.
من اما درون اشکی خفته‌ام
که دریا را به خود می‌شوید
اگر که امانش دهم
اکنون گدازه‌ها
سر به آشوب دارند
و زمین بر قلب خود می‌لرزد
و درختان چون زنانِ شوی مُرده
به زاری می‌ایستند
چرا که به نام این روز
همه‌چیز در من تمام می‌شود
و من خود
پایانِ همه‌چیزم.
اما نه...
مرا این‌همه به کین‌آلوده
نمی‌توان بودن.
روز چو بر دلِ دشت دشنه می‌خورد
شب اندوهناک فرا می‌رسد
و سحرگاه
خورشیدی دیگر
در زهدان خویش می‌یابد
چنان که
من هرگز ندیده‌ام
خون را به خون شستن.
چشم،
دروازه‌ی روحی است
سودا زده
روحی در کشاکش تردید
هم‌چون چراغی که در باد بیفروزند.
هر دمی نجوایی می‌گذرد
و وسوسه‌ای است مدام
بودن
یا نبودن؟
می‌شنوی اِی باد...
می‌شنوی؟
این هجوم خوفناکِ خون
بر قلبِ اندوهگینِ مرا می‌شنوی؟
خونی که در رگ‌ها می‌جوشد
سری که در سودای کامیابی‌ها
حسرت می‌خورد
و لبی که زهر می‌نوشد
از جام وسوسه‌ها.
روز بر دلِ بیکرانه‌یِ دشت
دشنه می‌خورد
شبِ اندوهناک و غم‌زده فرا می‌رسد
و سحرگاه،
روزِ دیگر،
در زهدان خویش
خورشیدی تازه می‌یابد.

پی‌نوشت:
مشقی از روی شعر «هملت»، احمد شاملو

ارژنگ طالبی‌نژاد

تک نگاری