بخشی از یک شعر بلند
من برادرانم را گم کردهام
شمال و جنوبم را گم کردهام
و سالهاست در کویر سرگردانم.
مرا پشت همان نخلی به یاد آر
که وقت بوسیدنم
گلهای پیراهنم بر لبانت چسبید
کنار آن بلمی
که جنین چند ماههام سقط شد
و بندناف و جفت به زهدانم برگشت.
من شمال و جنوبم را گم کردهام
دیگر آبهای خزر
و موجهای خلیج فارس
مرا از یاد بردهاند
مرا، ماهی آبهای آزاد را.
قابله گفت: آل به جانش افتاده است، تب دارد و هذیان میگوید.
دروغ میگفت، آنکه آل به جانش افتاده بود، من نبودم
مادرم بود
چادرشبش را به کمر بسته بود و شالیزاران را مادری میکرد
آل به جانش افتاد
و آن سال
تمام خوشههای برنج
خون بالا آوردند.
آنکه هذیان میگوید من نیستم
مادر توست
وقتی نخستین فرزندش را با دستان خشکیدهاش
پشت همان نخل به خاک سپرد
و نوکپستانش ترک خورد
از بس که شیر داشت
تب کرده بود و هذیان میگفت
و زنعمویت
دختران دوقلویش را به او داد
تا سیرشان کند
زنعموی سینهخشکیدهی بیچارهات
دخترعمویهایت خواهرانِ تو شدند
یکیشان عروس عرب شد
کارون را پشتسر گذاشت
و وقتی بازگشت جنازهای بیش نبود
و آن یکی
در تنگ غروب تنگه گم شد.
من میراثدار همهی زنان باغ اناریام
سهم برادرانم عرصه و اعیان
و سهم من انارهای کوچک خشکی که گوشواره شدند.