1)
دانستن کمانهی این بوسه
میماند به دانستنِ بلندی
به یک چه چه نهچندان دل نگیز
به خفتنِ بلندا بر سینهی دیوار
به نگو از باران
نگو از تو به رسیدن
باران است
نگو شادیِ مانده در گلوگاه پس میزند گاهی به فرو چکیدن اندوهی کوچک
به گفتن از دیدار سادهی یک اندوه
به هس هس و خِشخِش و چکاچک
به چوبدستی و نفسهای تندش
به خراش پهلوی زمین از استخوان شکسته
به نگو که چهچه دل میخراشید
به نگو که نگاه پاچین پرچین باران را رنگ میزده
به نگو که دانستن بر ِ اندوه است که کمانه می کند و
برمی گردد تا آذرخش بوسه بسوزاندش
2)
برگ میزند چشمان تو
شادی
اندوه
شادی
اندوه
گرمای آفتاب که دلپذیر میشود
به یاد میآیند همهی نامهای رفته
رفته میآیند همهی نامها
اینجا لب پر میزند نام رفته از آمدن
آمدن میرود
رفتن میآید
این
این
این است همهی آنچه می گذرد پیش از کمانهی بوسه
3)
تو را به نام نمیخوانند
نام را به تو میخوانند
خواندن این گونه شاداب میشود
کمانهی بوسه شادابی را فرا میگیرد
نام چشماندازی تازه مییابد
و خواندن فراگیر میشود