از شیشههای رنگی مسجد
بر سجاده میافتادی
و تکههای رنگپریدهی مادرم
پیش پایت به سجده میافتاد
و من
پیش تو آنقدر کوچک بودم
که فکر میکردم
برای کشیدن تو باید
مداد رنگی بیستوچهار رنگ بخرم
برای پسر فالفروش
تو فصل گردو بودی بر گاری چوبی
زندگی پوستش را میکند و
پاک نمیشدی از دستانش
رها کردی دستان شیطان را
و بالها کافی نبودند
بهوقت سقوط یک فرشته
که دلش پر میکشید برایت
تو موسم رحمت بودی
که فقط طغیان رودخانه را جریتر میکرد
تو شاهد بودی
بر تاریکی طور
و بر تاریکی گور دخترانی که
حتی شمعها بر آن نَگِریستند
که از بافهی گیسوانشان شعلهور بودند
و کبریت سوخته
انگشت پدر بود
تو خدا بودی
تو خدا بودی و خندهات نگرفت
تو خدا بودی و گریهات نگرفت