گاهی چو خندهای نمکین بود زندگی
گاهی چو انهدام زمین بود زندگی
هر روز ماجرای جدیدی به چنته داشت
با رنجهای تازه عجین بود زندگی
یک روز میکشید سری را به پای دار
روزی رگِ بریدهی فین بود زندگی
مانند دوزخی وسط یک بهشت بود
زندانِ خوش هوایِ اِوین بود زندگی
آغشته بود لذت خود را به غصهای
مانند بیتهای حزین بود زندگی
با جبر آمدیم و به اجبار میرویم
شکی میانهی دو یقین بود زندگی
ما از عدم بهسوی عدم پا نهادهایم
از مرگ رو به مرگ همین بود زندگی