در جناقِ غروب
چاقو از دست مرگ میافتدش
و قدرتِ چند خط خمیدهی موازی
قوسِ آبششِ جهان را می مکد
و به زندگی وا میدارد
آه، نیمعمر
بهدنبال ماهی جفتم بودم
و حجم ناموزون اشیا را کشف میکردم
دریغ، کالبد تنم را
این تُنگِ تَنگ
در ۳۵ سال آوارگی
زمان از دست رفته است
در پالایش تو
یک ماهی
ازنفسافتاده
دست بر گردن شاخهای صنوبر پیر
بیگمان، زنی زنده
در انحنای کمر رود
خود را به آب زده است
و ماهیان اقیانوس
بی پروایی عجیبی
در شناکردن
بر خلاف جریان رودخانه را دارند
رؤیای زندگی در واپسگرایی
صبح، بیدار باش سربازها
ظهرِ مدرسههای اجباری
عصرِ دلخون
ایستاده در هیجان
و یک شب سنگین
با کارگران خسته در صف اتوبوس
اما جدال با عشق
جوانی و معنا
قلبها، زخم میخورند
میکَفَند از غم
و اینگونه است که قدرتمند میشوند
قَمَری بر گِرد سیارهای
عشق در چرخشی نگران
فروغ میخواند
در بقچهی خزان
گلی میتراود
و در نیم دیگر عمر
سمفونی تازهای مینوازد
پیاده شدم از تاکسی
و در مترو به رشد جمعیت خندیدم
چه گاوبازی هولناکی
در بارسلون بر پاست.