پای یک سرباز
از تابلوی نقاشی زده بیرون
نقاش توجه نکرده به او
و از یاد برده است
آن سرباز، دویده
تا سربازی را نجات دهد
برخورد موشک وسط نقاشی
خاک، دود، آتش
در گوشهای کمر یک درخت شکسته
از اینهمه سربازی
که به پهلو افتادهاند
فرمانده دستوپا میزند در خون
آمبولانس بدون چرخ
تفنگها بدون خشاب
من نارنجک نداشتم
و دستم را بهسمتی دراز کرده بودم
که سربازی میخواست وارد نقاشی شود
نقاش از پشت سنگر
سوژهای را میپایید
هر چه بود
سربازهای دیگر نقاشی
زیر کتفش را گرفته بودند
او نیز پای فرار نداشت
شاید در این نقاشی
میخواسته بگوید:
مرغ جنگ، همیشه یک پا دارد.