با هر دو چشمم نگاهت میکردم
و تو پیراهنی بیگناه داشتی از سپید
شاید عروس میشدی در این عکس
بی اختیار گریه ام میگیرد
و دانههای گرد و فلزی میغلتند بر گونههایم، آرام
میبینی "ساچمهها" برای شعر زمختاند
و مدام بیرون میریزند
اما چه درد زیبای رمانتیکی
دست خودم نیست
دوست داشتم ببوسمت
و هنوز نگران خرسهای قطبی باشیم
اما بر نگرد
حالا که یک هیولای ترسناکم
و حتی اشکهای بیصدایم در خلوت این اتاق
پیراهنت را خونی میکنند.