به آخرین تکانِ خداحافظی
به دستی که همه چیز را
مثل خاکستر
فوت می کند در آسمان
فکر می کنم
به آن درخت نا رسیده سیب !
بهار را از تنه اش بیرون بکشم
وقتی اشک !
گلوی زمین را سیراب کرده است
گاهی حتی خودم را
در این هوای جنوب
پشت و رو می کنم
دو کفتر سوخته در پیراهن ام
هوایی بخورند
دنیا
چه چیزی را از دست بدهد
خاک تا عمق نیستی
عرق می کند؟
دخترم می گوید
خدا حتما وجود دارد
دستی را به دست دیگر می رساند
و من بالای تلی از خاکستر
دیواری آماده ی تخریبم
بیا تکه هایم را بغل کن
و چهره ام که دیگر
چیزی شادش نمی کند را
از پوستم ورق بزن
مثل وقتی که پرده را کنار می زدی
و می گفتی
ببین
چه برفی می بارد.