...
زمان را عریان می جویم
از کراهت پُر می شود
صورتکِ شرمگینِ من
زمان
پیکرش گلوله بارانِ شبی ست
که ترا از آغوشِ خویش
بدرود گفتم
یخ کرده تاریکای شب در انزوای تو
نالۀ پنجره
از مشتِ باد است
آنچه از تو مانده فریاد است، فریاد.
بغض میکند آینۀ حمام
رو به صورت ترسیدهات
میچکد غربت از دیدهات
خانه، نیمه روشن
قدمهایت سکوت را می شکستن
کسی در کوچه، کرده شیون
از این همه دلکندن و جان سپردن
و آخرین ساعت
- که مسلخِ لحظه هاست -
یخ کرده تاریکای شب
در انزوای من
در جایی که دیدار ما هر دم تازه میشود.
و اینک منم:
خستهدلی که
در تنهایی خویش هم
تنها ترا دارد
یخ کرده انزوای من در تاریکای شب
در کوچِ گمگشتۀ پرندگان
در بیخانگی و
حسرتِ آغوشِ بی ترحمِ مخلوقان
در غربت
و بوسهای که یک پیام داشت تنها :
« بمان »
در خانه ندیده بودم سلامِ گرمی را
به خود طعنه میزدم که برو
برو آنجا که حضورعزیزانشان مقدس است!
- آه، عزیز تن ای نبودهام شاید
باید بر این خاک پژمرد،
که کل حیات اینجا
مرگ است.
وانگهی میروید آسمان،
از چشمان دریاییِ تو؛
آسمان ابری،
دریا طوفانی؛
میشوید،
گلبرگ امید را
آفتاب نهچندان دور
از پشت گورها؛
که روزی در این زمین
گلی میروید
به اعتمادِ یک نفس
جان میگیرد تا
لمسِ تنِ داغِ خورشید
تا سرفههای خشکِ خزان
تا دلمردگیهای ما
که در حیاطِ همسایه چال شده است
میروییم روزی از
دلمرگِ این خاک