دیوانهی تنهای سرکش، اسب اصیل شرقی من
در بسترم غارتگری کن، فرمانروای سرزمینم
مغلوب جنگ تن به تن باش، وقتی که با من در نبردی
امشب اگر بیدار باشی، شاید که خوابت را ببینم
من غرق در سرگیجه بودم، وقتی رکابت تاب میخورد
فانوس شب در چشمهایت، آسوده میخوابد عزیزم
از پنجهام انگور میریخت، دوشیزگی را دور میریخت
باید که در اعماق جانت، جام شرابم را بریزم
وقتی که دستم لابلای، آغوش عریانت گره خورد
شرجیِ تنهامان دلیلِ نمناکیِ پیراهنم شد
هر جا که از تو دور بودم، سمت نگاهم می دویدی
عصیانگری های درونت، انگیزه ی برگشتنم شد
تو کوه بودی تکیه کردم، بر شانههای استوارت
ما بیشتر از هم گذشتیم، وقتی قطار از راه آمد
من منتظر بودم نشستم، در ایستگاه انفرادی
من مدتی محکوم بودم، خورشید رفت و ماه آمد