خون تو
گورِ شب است و خانهی روز
ریلِ طوفانها را به هم میرسانَد و لختههاش
صخره از دهانِ هول میتراشد
خونت
زبان است و خورشید
غروب را از شکافتنِ شب جدا میکند
و بیگاهِ شرابی کج
بیرون میریزد از شقیقه علیه فراموشی
آنجا که سراب
کوتاه مینشیند و
زانوی محاسبه میلرزد
ردِ آهوـمردنت
کفشها را شروع میکند به دویدن
شمشیرِ سوگ نیمهـنیام میتپد
و ما
که نامخانوادگیِ خون بودیم
بر دیوارها نقش میبندیم.
سرودهشدن
سهمِ جوانِ تو بود از گلولهها
و از رأفتِ طناب که تیمور است
اما غم
حلقومِ پلنگ که بیابد
گرهِ جلاد
آشفتهی انگشتان محکوم از دار میافتد
و کابوس
به ویرانی ماه پناه خواهد برد
گرچه هیچ مرگی، زهر را غمگین نمیکند
و قبرها را
همیشه میشود با گلهای مرده مرمت کرد
گرچه صبحگو شده زن، زندگی و زندانت
گرچه بوتههای خونت، خیابانزارند
و در تعاقبشان تاراج
از قلب مرجانها میگریزد
گرچه دستهات
پس از کشتهشدن تغییر کردهاند
اما هر بدی بذر حماسهایست
از خاکسترش همایی برمیخیزد
که پیش از فرودآمدن بر مرگ
زنجیرها
در آوازهای انفرادی
سروده بودندش.