صدا پیوسته میپیچید در کوهی در ایامی
در ایامی و در کوهی صدا پیوسته میپیچید با پژواکِ آرامی:
«کبوتر شو!
کبوتر شو
که بربندند بربندند
بر پای تو بر پای تو
پیغامی تو پیغامی»
«تو کرکس نیستی؛ برخیز و فوری بال و پر وا کن
صدا میگفت: «کفتر شو جهان را غرق یک پیغام زیبا کن»
صدا میگفت: «کفتر شو»؛ شد و اما سر راهش
چه بنویسم؟
چه بنویسم که دریابند و دریابیم؟
چنان گسترده شد دامی
که صد عاقل ندانستند آزادش کنند از آن
چه سیر بد سرآغاز و چه طیر بد سرانجامی!
کنون آنسوی این دستان:
فروافتادهای از عرش بر فرش اینچنین غرق خیالات است:
منم اینک ـ که کم باد از جهان و از نهانِ گاهگاهی یادمندِ شاعران نامم؟ ـ
منم آیا همان خورشید روشنخواه گیتی کاینچنین دلبسته با تاریکی شامم؟
منم آری همین سردرگریبانبردهی تنهای گمنامی
که میبینی
علیِ اکبرِ بنویس: دیگر بیخیال وهم و فهم و درک و الهامی
علیِ اکبرِ یاغیتبارِ کاملاً دانندهی نادانیاش تو فرض کن ناپختهای خامی
کنون باید به اصل داستان برگشت و جویای کبوتر شد
ـ کبوتر کو؟
ـ کبوتر با هزارویک کلک رستاند خود را از شکنجهی دام و لعنت کرد بر پیغام و بر پسغام
سپس آرام پر زد تا رسید اینجا و در گوش علی اکبرکه من باشم
به نرمی گفت با آواز آرامی
رها کردم خودم را با هزاران حیله از دام و به خود گفتم:
به سیر انفس و آفاق سر شد عمر و بعد از چند افق پرواز دانستم
که این دنیای کفترکش که میبینی و میبینم
نمیارزد
نمیارزد
نمیارزد به دشنامی
نشستم دان برای کفتر بیچاره میریزم...