از در
فقط شکلش مانده است
حاصلِ کارِ موریانه و زمان یکیست.
در گیرودارِ درها
گوش به زنگیم
نه زنگی و
نه تقهای
و یا کوبهای.
آنکه با پوتین و
از لجن میآید
در غمِ پادری و فرش
نیست
پا میکوبد فقط.
دوستان هم
همانگونه میآیند
که مأموران
از خواب میگیرند و
در پسکوچهای
بر سکویی میگذارند
از آجر و کابوس و ساروج.
در خانهی نو هم
در پناهِ آهن و سنگ و سیمان
غیبتِ ساروج بدخوابمان میکند.
در آن یکی حیاط
با گپگپِ ارهی دستهچوبی و
کلامِ هستهی تلخش
همسایه دارد
ترس میاندازد
به جانِ آلوبُنِ بیثمرش.
دو دار
در هر چارچوب و
در هر لنگه
صلیبی داریم،
همسایه
با اینهاست
که خانه سرپاست
با این حال
اگر راه خود را
بارِ خود را هم
بستهایم!