تو در خوابی و من زل میزنم در تو
که از هر خواب زیبا باز بهتر تو
تو را در روز میبینم، به شب بهتر
سکوت بعد پرواز کبوتر: تو
حسد دارد به موهای تو شب پس من
لحافی از ستاره میکشم بر تو
کنارت میشمارم آرزوها را:
نخستین: تو، سپس: تو، دست آخر: تو
به آغوشت کشیدم، جانم آتش شد
چه داری در درون سینه دختر تو؟
چه داری کاینچنین آشفته میسازی
مرا چون معجزاتی از پیمبر، تو
گذارم باز میافتد به موهایت
بپیچانم در آن باغ معطر تو
نه معشوقی نه همسر «لا رفیق له»
خداوند منی، زآن هم فراتر: تو
به من گفتی: «به جز من کیست در قلبت؟»
زبانم لال شد؛ با دیدهی تر: «تو»