...
باز گرگیدهام و افتادهام به جانِ خودم
تقویم را حرام میکنم
گلو را حلال
به تهدیگِ استخوان که رسیدم
تگرگ میزند به رگهایم
گرگی توبهکار در دلم زوزه میکشد
میتمرگد
روی تلِ گناهانش
نیچه میخواند:
خدا مردهست
و تنها تو میدانی چه مرگم است
که من در همین تن
ناگزیر
مرگیدهست
چرا که میداند
از «تو» گریزی نیست
ناچار به گلهی سقراط میزند
شوکران را مرگ میکند
چرا که از «تو»
خلاصی نیست