بی خبر بودیم و پرسان آمدی
فارغ از بند جهان جان آمدی
دیده را لبریز اشک بی زبان
بر سرم پیوسته خندان آمدی
ما جوانی را به یک دل باختیم
پنجه در خون می کشی بر اشک مردان آمدی
خلوت شب گر گزینم چون ننالم
شرحه شرحه روزگارم را به دندان آمدی
بی خبر آیی مگر گمگشته ای
خوش به کنج کلبه ی احزان مستان آمدی
9مرداد 1403