آدمی هرگز دلش اینقدر میلرزید؟! نه
اینهمه آدم به آدم عشق میورزید؟! نه
هر که هر کس را که رد میشد بغل میکرد؟! نه
یا که هر که هر که را میدید میبوسید؟! نه
هیچ قومی مثل ما در طول تاریخ اینهمه
با دلش ور رفت؟ با احساس خود لاسید؟! نه
هیچکس مثل من و تو هر مرض را عشق خواند؟
یا که بد بختیاش را لطف خدا نامید؟! نه
ملتی داری سراغ اینطور بیچونوچرا
چشمبسته کرده باشد هر چه را تأیید؟! نه
پس چطوری «ای برادر تو همه اندیشهای»؟
خر لگد زد پای استدلالیون لنگید؟! نه
اینهمه انگشت ما خاراند آیا پشت ما
واقعاً خاراند آنجا را که میخارید؟! نه
هیچکس این روزها در جای خود آرام نیست
واقعاً چیزی زمین را میکند تهدید؟! نه
اینهمه از آسمان بارید بر روی زمین
از زمین یکمرتبه بر آسمان بارید؟! نه
فرض کن دوزاری ما دیر میافتد، مگر
خواجه روی دیگر این سکه را هم دید؟! نه
با دو تا قفلی که خورده بر توالتهای شهر
امنیت شد برقرار و قائله خوابید؟! نه
گوشها را میتوان پیچاند اما بیصدا
میتوان پیچاند، وقتی که صدا پیچید؟! نه
اینهمه رنگ شما ساعت به ساعت شد عوض
اندکی دنیا کند تغییر میمیرید؟! نه
بیبهاران هیچ لطفی دارد آیا روزگار؟
لذتی دارد بدون سبزه آیا عید؟! نه
در دل بستان اگر میمرد شوق زندگی
گل جوان میشد؟ درختی سبز میپوشید؟! نه
شیخ را گفتم چرا اینقدر میپایی مرا؟
هیچ معلوم است دنبال چه میگردید؟! نه
نکتهسنجی گفت پاییدن همان پایندگی است
گر نمیپایید تا امروز میپایید؟! نه
«یا سخن دانسته گو، ای مرد عاقل یا خموش»
اینهمه گفتی کسی حرف تو را فهمید؟! نه