دوست داشتم پیش از انفجار بزرگ
جهان را میدیدم
به دیوانگی میرسیدم
به جنون
و شاعر میشدم
باور کن
میارزید
دوست داشتم همین امروز
شعری کوتاه مینوشتم
در یک آن
و تو آن را هزار سال میخواندی
و هزار سال
لبخند میزدی
دوست داشتم دیگر نمیخوابیدم
پلک نمیزدم
و تا انفجاری دیگر
نگاهت میکردم
از پشت کهنترین درخت عالم
مثل آدم
از بلندای بیستون
مثل فرهاد
و مثل عطار
از عالمی دیگر...