گاهی
در یکآن اتفاق میافتد
سرمست میشوی
دردهایت را از یاد میبری
به عرش میرسی
و لحظهای
بر تختی از یاقوت سرخ مینشینی
مثل آپولون
در اولین روزهای خدایی
از همان دم
دردی دم
از دردی نو
جانت چنان به خودش میپیچید
که فراموش میکنی
سرمستیات را
تو دل میبازی
و او
دل نمیبندد
به همین سادگی