بر پوستت بادها
در سینه یادها
تو جوی خرد بودی ای فرزند انسان
پس چه شد؟
قلبت
از طوفانها گذشته
کبوتری که در خون میتپد
و هوش
از ماران به ارث برده بودی
پس چه شد؟
اکنون
ابری سفید بر سرت میکشم
و ردایی از ابر سیاه
بر تنت
بگذار
چوپان ابرها
گله به آذرخش براند
تا زنان
کاسههای شیر را
نذر پوستی تازه کنند
ما نیز
به خاکستری کهن
تو را میآراییم
آنگاه به سورتی از ماران
برمیخیزی
مقدس و بخشیده
سبز
و دست میشویی از خون